او به معنای «ایمان» می‌اندیشد. اینکه به‌واقع ایمان به چه معناست؟ دو ریشه برای کلمه ایمان آورده‌اند؛ یکی از ریشه یمین به معنای سمت و راه راست و دیگری از ریشه امن به معنی ایمنی و پناهگاه. از آنجایی که معنای اول معادل روشن‌تری چون «صراط مستقیم» دارد که به کرات نیز آورده شده است، پس معنای دوم برای وی نزدیک‌تر به نظر می‌رسد. با این نگرش شاید بتوان نگاهی دوباره به یک آیه مشهور داشت:

بیابان‌گردها گفتند «پناه آوردیم». [به آنان] بگو: «پناه نیاوردید؛ بلکه بگویید تسلیم شدیم؛ چرا که [باور به] پناهگاه هنوز به دل‌هایتان راه نیافته است.» 

برگردان آزاد از حجرات ۱۴

این باور به پناهگاه چیست که به این راحتی‌ها نمی‌توان از آن دم زد؟ اصلاً فرق میان پناه آوردن و تسلیم شدن چیست؟ در هر دو نوعی فرار از خطر وجود دارد؛ با این تفاوت که در کنه معنای پناه آوردن نوعی انتخاب مستتر است در حالی که تسلیم شدن معنایی اجباری دارد؛ گویی که تسلیم‌شونده راهی غیر از این ندارد و مجبور به پذیرش و تسلیم شدن است تا از آن خطر رعب‌انگیز دوری کند. برای درک چنین معنای مبهمی از ایمان او ترجیح می‌دهد که به لحظه‌های بروز چنین انتخابی بیندیشد. 

یکی از این موارد نوح است. او برای گریز از خطر شروع به ساخت یک کشتی در بیابان می‌کند. شاید بعضی‌ها به راحتی بگویند که او به سخن خداوند ایمان داشته و کشتی را ساخته است. اما به باور «او» موضوع به این راحتی‌ها نبود است. اگر تا آخر عمر هیچ طوفانی نمی‌آمد چه؟ اگر ندایی که شنید یک توهم چون هزاران توهم دیگر بود چه؟ اگر از جانب خداوند رها می‌شد چه؟ چه طوفانی می‌توانست یک بیابان را پر از آب کند؟ اصلاً تا چند سال می‌توانست چنین اطمینانی را به قلبش بدهد که سخن خداوند را شنیده است؟ آیا پس از ۱۰ سال اول شک نکرد؟ ۲۰سال بعد چطور؟ ۳۰ سال؟ ۴۰سال؟ ساختن کشتی او حدود ۵۰ سال طول کشید و هر ده سال به او امر می‌شد که درختانی نو بکارد تا با چوب آنها کشتی را تکمیل کند. ۵۰سال اطمینان چقدر باورپذیر است؟ آیا لحظه‌ای در این ۵۰سال مانند یونس با خود نگفت که «این خدا هم ما را مسخره کرده است»؟ این مجادله درونی در کنار تمسخر بیرونی، آن هم برای ۵۰ سال چگونه ممکن است؟

مورد دیگر مریم است. ماجرای یک خطی آن چنین است که خداوند وعده فرزندی به مریم داد؛ فرزندی که قرار بود نشانه قدرت او باشد و مریم نیز پذیرفت. اما آیا مسئله به همین سادگی است؟ برای کسانی که پایان داستان را می‌دانند پذیرش چنین توضیحی خیلی بدیهی است. ولی باید موضوع را در زمانش نگریست. اینکه در آن شرایط اجتماعی دختری ازدواج نکرده صاحب فرزندی شود، چقدر پذیرفته‌شده بود؟ اگر کسی شکم برآمده او را می‌دید، چه توضیح داشت؟ اصلاً به‌فرض بچه به دنیا آمد، بعد باید دست او را بگیرد و در کوچه و بازار بچرخاند که این فرزند را از چه کسی دارد؟ اگر مسیح زبان باز نمی‌کرد چه؟ اگر به‌جرم چنین گناهی، بدون اثبات بی‌گناهی‌اش کشته می‌شد چه؟ اصلاً چرا خدا باید خواهان بردن آبروی او باشد؟ حتی اگر کاهنان از مجازات او صرف‌نظر کنند، آیا می‌تواند از زیر بار طعنه‌ها و کنایه‌ها جان سالم به در ببرد؟

مورد سوم ابراهیم است. او تا سن صدسالی هیچ فرزندی نداشت. پس از آن خداوند به او اسماعیل را عطا نمود. اولین فرزند پس از صدسال چقدر شیرین و عزیز خواهد بود؟ این فرزند دلبند پدر وقتی به سن جوانی می‌رسد، در خواب به ابراهیم امر می‌شود که پسرش را قربانی کند. آن هم نه اینجا، بلکه در جایی که سه روز تا محل اقامت ابراهیم فاصله دارد، آن هم بالای یک کوه، و آن هم روی چوبی خاص که توسط خود اسماعیل حمل می‌شود. سه روز فرصت برای تردید کردن، برای شک کردن، برای بی‌اعتبار خواندن خواب. چرا خداوند از خود او چیزی نخواست؟ آیا او حق دارد برای اثبات ایمان خود جان کس دیگری را بگیرد؟ چرا خودش را قربانی نکند؟ نمی‌شود از خداوند بخواهد که به فرزند عزیزکرده‌اش رحم کند؟ اگر می‌خواست او را بگیرد، چرا از اول داد؟ اصلاً چرا خود خدا جان او را نمی‌گیرد؟ چرا باید بار گناه آن به دوش پدر باشد؟ اگر آن خواب، یک کابوس ساده بود چه؟ این ننگ فرزندکشی را چگونه از پیشانی‌اش پاک کند؟ پاسخ هاجر را چه بدهد؟ آیا پیروان نمی‌گویند که ابراهیم دیوانه شده و به سرش زده است؟ اگر خداوند جلوی او را نگیرد چه؟ 

«او» از این موقعیت‌های بروزِ انتخابِ ایمانی متوجه می‌شود که ایمان ورود به یک وادی محال است؛ سپردن خود به یک وضع محال و انتظار یک نتیجهٔ محال. اموری که از نگاه تمامی عقلا غیرممکن و محال است، در هیچ عقلی نمی‌گنجد و در هیچ معادلهٔ منطقی‌ای صادق نیست؛ اما باز هم فرد خود را در پناه این امر نامحتمل، غیرممکن و محال قرار می‌دهد. عجیب‌تر اینکه چنین کاری را درست در میان کسانی انجام می‌دهد که قرار است اعمال او را با متر و معیار عقلی و اخلاقی بسنجند و قضاوت کنند.

عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها
عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را کاندر تو است آن خارها 

دیوان شمس

وادی ایمان عقل‌آشنا نیست؛ چرا که سرشار از تناقض‌هاست؛ از تناقض‌های عقلی و اخلاقی تا بروز احساسات متضاد. و پناهگاهی که در ابتدا بدان اشاره شد اساساً در پی یک انتخاب عقلی برگزیده نمی‌شود. اصلاً اگر عقلی باشد دیگر پناه آوردن نیست، بلکه تسلیم شدن به شرایط و محدودیت‌ها است.  

پس آنگاه که او بخواهد قدم در وادی ایمان بگذارد، ناگزیر است تمام دار و ندارش را در کنار ورودی جا بگذارد؛ حتی عقلش را. باید عریان در این سرزمین گام نهاد و از هیچ چیز به خود ترس و خجلت راه نداد و البته در اینجا چیزی را هم با مقیاس عقل نسنجید، که مجازات آن هبوط دوباره از این وادی است. و چه دشوار است تکیه‌زدن بر محالی نامعقول و متناقض، بی هیچ ترس و واهمه‌ای و مطمئن از ایمن بودنش.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کسب درآمدبه شیوه های امروزی مشاوره لوله خرطومی لوله مانیسمان اتصالات پلی اتیلن قطره چکان کشاورزی Porfirio درآمد کده ethen