محال



ابن هیثم در قرن پنجم خورشیدی اقدام به ساخت تاریکخانه‌ای نمود که تنها دارای یک سوراخ بسیار کوچک روی یکی از دیوارهایش بود. نور منعکس شده از منظره بیرونی پس از عبور از شکاف، روی دیوار مقابل می‌افتاد و تصویری از منظره بیرونی را به طور وارونه روی دیوار اتاق تاریک به نمایش می‌گذاشت. نگارگران با قرار دادن بوم در مقابل شکاف اقدام به گرته‌برداری از تصویری می‌کردند که روی بومشان می‌افتاد. این تاریکخانه شروع ایده ساخت دوربین‌های عکاسی گردید.

دوربین‌های اولیه به دلیل تجهیزات بزرگ و سنگین، معمولاً غیرقابل‌حمل بودند. لذا در بیشتر مواقع این سوژه‌ها بودند که به سراغ دوربین و عکاس می‌رفتند. او چنین طلب و تمایلی از ضبط لحظه‌ها را در اکثر تصاویر قدیمی شاهد است. سوژه‌ها که معمولا لباس پلوخوری و مهمانی بر تن داشتند با ژست‌های شق و رق و عصا قورت داده به لنز دوربین زل می‌زدند و اشتیاقِ به جادوی ثبتِ لحظه‌ را در چشمانشان کتمان نمی‌کردند. از طرف دیگر این دوربین‌ها همیشه به یک عکاس حرفه‌ای نیاز داشتند. به همین دلیل در این تصاویر (به استثنای آثار ناصرالدین‌شاه) وی شاهد شرم حضور یک غریبه (عکاس) در چهره‌ها است. 

این عکس‌ها به عقیده او از نظر فنی چهار ویژگی بارز را دارا بودند: 

  • اول از همه سیاه و سفید بودن آنها‌ست. پس توجه زیادی به رنگ و لعاب صحنه و سوژه‌ها نمی‌شد. 
  • خصلت دوم این تصاویر وضوح پایین آن‌ها بود. در نتیجه توجه چندانی را هم به جزئیات طلب نمی‌کرد. 
  • شاخصه بعدی نمای متوسط اکثر قاب‌‌بندی‌ها بود که در مقایسه با نمای نزدیک باز هم جزئیات کمتری از سوژه‌ها را ثبت می‌کرد. (به جز پرتره‌ اعیان، اشراف و بزرگان خاندان)  
  • و مولفه آخر فرایند طولانی ظهور فیلم بود. بنابراین امکان بررسی آنی تصویر گرفته شده، رفع نواقص و ثبت مجدد آن با همان حال و هوای پیشین نبود. هر آنچه که گرفته و چند روز بعد ظاهر می‌شد، با وسواس کمی هم پذیرفته می‌شد. 

در نتیجه این خصوصیات، به باور او، تصاویر در بیشتر مواقع طرحی کلی از زمان و مکان یک خاطره بود که جزئیات آن در خاطرِ سوژه‌ها ثبت می‌شد.

با ساخت فیلم‌های ۳۵ میلی‌متری، اندازه دوربین‌ها کوچک‌تر شده و امکان حمل آنها به وجود آمده بود. حالا دیگر دوربین هم می‌توانست به سراغ سوژه برود. عدم نیاز به کاروَر حرفه‌ای قدری از شرم حضور سوژه‌ها را از میان برد. البته نه کاملاً؛ زیرا هنوز فرایند ظهور و چاپ تصاویر باید توسط افراد حرفه‌ای و معمولاً غریبه صورت می‌گرفت. برای همین، در پس ذهن سوژه‌ها هنوز فکر دیده شدن از جانب بیگانه‌ها جا خوش کرده بود. درضمن وضوح تصاویر هم بالاتر رفته بود و توجه بیشتر به جزئیات را طلب می‌کرد. از طرف دیگر پیدایش عکس رنگی، پرداختن به ریزه‌کاری‌ها را ضروری‌تر نمود. 

زمانی که سر و کله دوربین‌های پلاروید پیدا شد هم امکان مشاهده سریع نتیجه کار فراهم گردید و هم نیاز به ظهور تصویر توسط افراد حرفه‌ای و ناآشنا از میان رفت. بنابراین سوژه‌ها نفس راحتی کشیدند و توانستند خودمانی‌تر در مقابل دوربین ظاهر شوند. این اتفاق با اختراع دوربین‌های دیجیتال ادامه یافت و امکان اصلاح تصاویر به وسیله نرم‌افزارهای رایانه‌ای هم به آن اضافه شد. حالا دیگر نه تنها در لحظه می‌شد عکس‌های گرفته‌شده را دید و تا رسیدن به تصویر مطلوب فرایند را تکرار کرد، بلکه پس از آن هم امکان ویرایش اساسی تصویر گرفته شده وجود داشت، آن هم فقط با یک رایانه خانگی ساده. آن‌ها می‌توانستند تغییراتی روی چهره خود بدهند که شاید در دنیای واقعی دستیابی به آن غیرممکن بود یا حتی می‌توانستند خود را در کنار آدم‌ها و در مکان‌هایی بگذارند که تا به حال ندیده بودند. او می‌پندارد که چنین امکاناتی قدم به قدم سوژه‌ها را به سمت کمال‌گرایی و وسواس بیشتر و البته تظاهرکردن، سوق می‌داد. موضوع دیگر امکان ذخیره تصاویر بر روی حافظه‌‌های رایانه‌ای بود. پس دیگر نیاز چندانی به چاپ تصاویر برای مراجعات بعدی نبود. 

هزاره سوم با ورود گوشی‌های دوربین‌دار به بازار آغاز شد. حالا دیگر هر مکان و زمانی قابلیت ثبت و ضبط داشت. بعد از دو-سه سال دوربین‌های سلفی هم سر و کله‌شان در گوشی‌های همراه پیدا شد. پس از آن دیگر گوشی‌ها پر شده بود از عکس صاحبان گوشی در موقعیت‌های مختلف. عکس‌هایی که در آن‌ها خبری از شرم حضور نبود؛ چه آشنا و چه غریبه.

تا به اینجا چیزی که سوژه‌ها را تشویق به عکس گرفتن می‌کرد تمایل برای ثبت لحظه‌ها و جلوگیری از زوال و تغییر آن دم بود. به نوعی می‌توان گفت چنین عملی میلِ به جاودانگی حاضرین را می‌کرد. اما با تولید گوشی‌های هوشمند و ایجاد شبکه‌های اجتماعی تصویرمحور او شاهد تغییر رویه در این زمینه بود. حالا دیگر دوربین به دستان دچار نوعی استحاله و تغییر شدند. اینکه ماهی یک‌بار زیر ایفل عکس داشته باشند، هر آخر هفته شمشک و دیزین بسورند، از فلان پاساژ لباس بخریدند، سوار بهمان ماشین بشوند، جدیدترین کتاب منتشرشده از فیسار نشر معروف که اتفاقاً رنگ جلد آن به دکور قفسه کتاب پذیرایی هم می‌آید، به یک نیاز کاذب ورای نیازِ ثبتِ لحظات تبدیل شد که باید توسط دوربین‌ها می‌شد. به‌تدریج تصاویر وسیله‌ای برای نمایش سطح زندگی و طبقه اجتماعی کابران شدند. به دیگر سخن آدم‌ها به جای اینکه برای جاودانه کردن لحظاتشان عکس بگیرند، برای تظاهر به طبقه‌ای که نیستند، به فهمی که ندارند، به خواندن کتابی که لایش را باز نکرده‌اند، به داشتن ماشینی که ندارند، به آرامش و عشقی که ندارند عکس می‌گیرند و آن را برای فرو کردن در چشم و چال مخاطبانشان به اشتراک می‌گذارند. 

به گمان وی با ادامه پیدا کردن روند بالا سوژه‌ها کم‌کم دچار این توهم شدند که اگر همین ظاهرشان که متعلق به طبقه اجتماعی خاصی است را حفظ کنند، کفایت می‌کند. اگر از نظر ظاهری رشد کردند و بازیگر بهتری برای تظاهرکردن شدند، کافی است؛ چرا که سایرین مطابق همین پوسته ظاهری با آنها برخورد می‌کنند و به میزان همین تظاهر به آنها توجه می‌کنند. به این ترتیب تظاهر به رشد جایگزین تلاش برای رشد و پیشرفت واقعی گردید.


او به معنای «ایمان» می‌اندیشد. اینکه به‌واقع ایمان به چه معناست؟ دو ریشه برای کلمه ایمان آورده‌اند؛ یکی از ریشه یمین به معنای سمت و راه راست و دیگری از ریشه امن به معنی ایمنی و پناهگاه. از آنجایی که معنای اول معادل روشن‌تری چون «صراط مستقیم» دارد که به کرات نیز آورده شده است، پس معنای دوم برای وی نزدیک‌تر به نظر می‌رسد. با این نگرش شاید بتوان نگاهی دوباره به یک آیه مشهور داشت:

بیابان‌گردها گفتند «پناه آوردیم». [به آنان] بگو: «پناه نیاوردید؛ بلکه بگویید تسلیم شدیم؛ چرا که [باور به] پناهگاه هنوز به دل‌هایتان راه نیافته است.» 

برگردان آزاد از حجرات ۱۴

این باور به پناهگاه چیست که به این راحتی‌ها نمی‌توان از آن دم زد؟ اصلاً فرق میان پناه آوردن و تسلیم شدن چیست؟ در هر دو نوعی فرار از خطر وجود دارد؛ با این تفاوت که در کنه معنای پناه آوردن نوعی انتخاب مستتر است در حالی که تسلیم شدن معنایی اجباری دارد؛ گویی که تسلیم‌شونده راهی غیر از این ندارد و مجبور به پذیرش و تسلیم شدن است تا از آن خطر رعب‌انگیز دوری کند. برای درک چنین معنای مبهمی از ایمان او ترجیح می‌دهد که به لحظه‌های بروز چنین انتخابی بیندیشد. 

یکی از این موارد نوح است. او برای گریز از خطر شروع به ساخت یک کشتی در بیابان می‌کند. شاید بعضی‌ها به راحتی بگویند که او به سخن خداوند ایمان داشته و کشتی را ساخته است. اما به باور «او» موضوع به این راحتی‌ها نبود است. اگر تا آخر عمر هیچ طوفانی نمی‌آمد چه؟ اگر ندایی که شنید یک توهم چون هزاران توهم دیگر بود چه؟ اگر از جانب خداوند رها می‌شد چه؟ چه طوفانی می‌توانست یک بیابان را پر از آب کند؟ اصلاً تا چند سال می‌توانست چنین اطمینانی را به قلبش بدهد که سخن خداوند را شنیده است؟ آیا پس از ۱۰ سال اول شک نکرد؟ ۲۰سال بعد چطور؟ ۳۰ سال؟ ۴۰سال؟ ساختن کشتی او حدود ۵۰ سال طول کشید و هر ده سال به او امر می‌شد که درختانی نو بکارد تا با چوب آنها کشتی را تکمیل کند. ۵۰سال اطمینان چقدر باورپذیر است؟ آیا لحظه‌ای در این ۵۰سال مانند یونس با خود نگفت که «این خدا هم ما را مسخره کرده است»؟ این مجادله درونی در کنار تمسخر بیرونی، آن هم برای ۵۰ سال چگونه ممکن است؟

مورد دیگر مریم است. ماجرای یک خطی آن چنین است که خداوند وعده فرزندی به مریم داد؛ فرزندی که قرار بود نشانه قدرت او باشد و مریم نیز پذیرفت. اما آیا مسئله به همین سادگی است؟ برای کسانی که پایان داستان را می‌دانند پذیرش چنین توضیحی خیلی بدیهی است. ولی باید موضوع را در زمانش نگریست. اینکه در آن شرایط اجتماعی دختری ازدواج نکرده صاحب فرزندی شود، چقدر پذیرفته‌شده بود؟ اگر کسی شکم برآمده او را می‌دید، چه توضیح داشت؟ اصلاً به‌فرض بچه به دنیا آمد، بعد باید دست او را بگیرد و در کوچه و بازار بچرخاند که این فرزند را از چه کسی دارد؟ اگر مسیح زبان باز نمی‌کرد چه؟ اگر به‌جرم چنین گناهی، بدون اثبات بی‌گناهی‌اش کشته می‌شد چه؟ اصلاً چرا خدا باید خواهان بردن آبروی او باشد؟ حتی اگر کاهنان از مجازات او صرف‌نظر کنند، آیا می‌تواند از زیر بار طعنه‌ها و کنایه‌ها جان سالم به در ببرد؟

مورد سوم ابراهیم است. او تا سن صدسالی هیچ فرزندی نداشت. پس از آن خداوند به او اسماعیل را عطا نمود. اولین فرزند پس از صدسال چقدر شیرین و عزیز خواهد بود؟ این فرزند دلبند پدر وقتی به سن جوانی می‌رسد، در خواب به ابراهیم امر می‌شود که پسرش را قربانی کند. آن هم نه اینجا، بلکه در جایی که سه روز تا محل اقامت ابراهیم فاصله دارد، آن هم بالای یک کوه، و آن هم روی چوبی خاص که توسط خود اسماعیل حمل می‌شود. سه روز فرصت برای تردید کردن، برای شک کردن، برای بی‌اعتبار خواندن خواب. چرا خداوند از خود او چیزی نخواست؟ آیا او حق دارد برای اثبات ایمان خود جان کس دیگری را بگیرد؟ چرا خودش را قربانی نکند؟ نمی‌شود از خداوند بخواهد که به فرزند عزیزکرده‌اش رحم کند؟ اگر می‌خواست او را بگیرد، چرا از اول داد؟ اصلاً چرا خود خدا جان او را نمی‌گیرد؟ چرا باید بار گناه آن به دوش پدر باشد؟ اگر آن خواب، یک کابوس ساده بود چه؟ این ننگ فرزندکشی را چگونه از پیشانی‌اش پاک کند؟ پاسخ هاجر را چه بدهد؟ آیا پیروان نمی‌گویند که ابراهیم دیوانه شده و به سرش زده است؟ اگر خداوند جلوی او را نگیرد چه؟ 

«او» از این موقعیت‌های بروزِ انتخابِ ایمانی متوجه می‌شود که ایمان ورود به یک وادی محال است؛ سپردن خود به یک وضع محال و انتظار یک نتیجهٔ محال. اموری که از نگاه تمامی عقلا غیرممکن و محال است، در هیچ عقلی نمی‌گنجد و در هیچ معادلهٔ منطقی‌ای صادق نیست؛ اما باز هم فرد خود را در پناه این امر نامحتمل، غیرممکن و محال قرار می‌دهد. عجیب‌تر اینکه چنین کاری را درست در میان کسانی انجام می‌دهد که قرار است اعمال او را با متر و معیار عقلی و اخلاقی بسنجند و قضاوت کنند.

عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها
عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را کاندر تو است آن خارها 

دیوان شمس

وادی ایمان عقل‌آشنا نیست؛ چرا که سرشار از تناقض‌هاست؛ از تناقض‌های عقلی و اخلاقی تا بروز احساسات متضاد. و پناهگاهی که در ابتدا بدان اشاره شد اساساً در پی یک انتخاب عقلی برگزیده نمی‌شود. اصلاً اگر عقلی باشد دیگر پناه آوردن نیست، بلکه تسلیم شدن به شرایط و محدودیت‌ها است.  

پس آنگاه که او بخواهد قدم در وادی ایمان بگذارد، ناگزیر است تمام دار و ندارش را در کنار ورودی جا بگذارد؛ حتی عقلش را. باید عریان در این سرزمین گام نهاد و از هیچ چیز به خود ترس و خجلت راه نداد و البته در اینجا چیزی را هم با مقیاس عقل نسنجید، که مجازات آن هبوط دوباره از این وادی است. و چه دشوار است تکیه‌زدن بر محالی نامعقول و متناقض، بی هیچ ترس و واهمه‌ای و مطمئن از ایمن بودنش.


در جامعهٔ او انتقاد، وجه مشترک و وسیلهٔ  ارتباطیِ مؤثرِ قاطبهٔ مردم است. این موضوع در ابتدا زیر عنوان «غیبت کردن» به صورت بررسی عملکرد خویشان، نزدیکان و در و همسایه ظاهر شد. در دوره‌ای هم حسب شنود مستمر اخبار و تحلیل‌های رادیویی، از مشخصه‌های رانندگان تاکسی و خاصه در موضوعات ی رخنمون یافت. 

با ظهور اینترنت از یک سو دسترسی به اطلاعات سهل‌تر شده بود و از دیگر سو با ظهور سرویس‌های وبلاگی، انجمن‌ها و اتاق‌های گفتگوی مجازی امکان اظهارنظر در هر موضوعی، برای هرکسی فراهم گردید. البته اشعار و متون عاشقانه و نقد و بررسی کتاب‌ها و فیلم‌ها توجه بیشتری را جلب کرد. نویسندگان معدودی هم به سمت نقد اجتماعی خزیدند. 

با همه‌گیر شدن ماهواره، به تدریج اکثریت مردم در نقش معمول رانندگان تاکسی فرو رفتند؛ به طوری که یکی از سرفصل‌های ارتباطات اجتماعی‌شان بعد از وضعیت هوا، نقد و بررسی ی حاکمیت بود. موضوعاتی که نیاز به آشنایی و نزدیکی چندانی برای پیشبرد گفتگوها ندارد. اینکه «باز هم پراید گران شده» و پاسخ «اگر بازار رقابتی باشد چنین اتفاقی نمی‌افتد»، همان‌قدر پذیرفته‌شده و بدیهی است که گفتگوی «هوا چقدر گرم شده» و «بله. ظهرها بدون کولر یک ساعت هم نمی‌توان دوام آورد».

تا بدین‌جا نقد، موضوعی مسئله‌ساز نبود. چراکه نخبگان اندکی در حال آفرینش و کنش بودند و نتایج آن در گستره وسیعی در حال انتشار بود. نقد و بررسی‌های جدی هم توسط معدودی دیگر از نخبگان صورت می‌گرفت. حال‌ آنکه نقد و تحلیل‌ها و واکنش‌های عامه مردم به صورت محلی، پراکنده و محدود بود و امکان انتشار وسیع آن را نداشتند. اما پس از توسعه شبکه‌های اجتماعی و فراگیر شدن عضویت در آنها، ورق برگشت. حالا دیگر هر کاربر، فارغ از دانش و بینش تخصصی، تنها به دلیل داشتن دنبال‌کنندگان بیشتر، دارای جایگاه و اعتبار بالاتری برای بیان موضوعات و موضع‌گیری‌های مختلف بود. در نتیجهٔ چنین رویکردی، هدف فعالیت‌ها در شبکه‌های اجتماعی جذب دنبال‌کنندگان فزون‌تر بود و نه تشریک مساعی یا آشنایی با نظرگاه‌های متفاوت. 

از آنجایی که یکی از شیوه‌های جذب مخاطب تظاهر به آگاهی و دانستن است، آن‌ها با ردیف کردن یک سری اسم‌ها و اصطلاحات تخصصی، که حاصل کاوش چنددقیقه‌ای در موتورهای جستجو است، اقدام به بیان جملات قصار، سخنانی کلی، اغلب نامفهوم، چندپهلو و ادیب‌مآبانه می‌کنند. چنین روشی معمولا در حوزه ت، سینما، ادبیات و اخیراً فلسفه به کار می‌رود. مشی دیگر جذب مخاطب شوخی‌ها و تکه‌پرانی‌های آنی و لحظه‌ای در قبال وقایع و اتفاقات روز است. شوخی‌هایی که گونه‌ای از انتقاد را با خود حمل می‌کنند. اما این شیوه انتقاد برخلاف آثار طنز ادبیات نوشتاری، فاقد عمق و بُعد بوده است و تنها جنبه شوخی و دل ‌خنک کردن را دارد. به نوعی می‌توان گفت که رنگ و بوی هزل و هجو به خود می‌گیرد. با افزایش دنبال‌کنندگان، چنین کاربرانی به تدریج صاحب قدرت و نفوذ اجتماعی می‌شوند و بیشتر مناسبات دایره قدرت، در بین آنان هم جاری می‌شود؛ از جمله این مناسبات لابی‌گری، باندبازی، شهیدسازی و خفه نمودن صداهای مخالفِ کم‌مخاطب است. بنابراین به تدریج ورود افرادی با تفکرات متفاوت در دایرهٔ پرمخاطبان شبکه‌های اجتماعی به امری تقریبا غیرممکن تبدیل می‌شود. 

تا به اینجای کار این ساختار معیوب هنوز مشکلاتی جدی در سطح اجتماعی ایجاد نکرده است. بدبختی از آنجایی سربرمی‌آورد که شبکه‌های ماهواره‌ای و تلویزیونی هم شروع به بازنشر نظرات این کاربران بزله‌گو و متخصص در تمام زمینه‌ها می‌نمایند. چنین سازوکاری تا بدان‌جا پیش می‌رود که آنها سوژه‌های مورد نقد خود را وادار به پاسخ‌گویی درخصوص تحلیل‌های صورت گرفته می‌کنند. به تدریج نخبگانی که در جایگاه آفرینش و کنش بودند، جایشان را با مخاطبان خود عوض می‌کنند. آن‌ها هستند که باید به هر نقد و تحلیل باسمه‌ای و نشُسته‌ای پاسخ و واکنش نشان بدهند. تنها به این دلیل که عدهٔ بی‌شماری آن تحلیل و نقد را تحت عنوان «افکار عمومی» در شبکه‌های اجتماعی مطرح و آن مبحث را داغ نموده‌اند. از دیگر سو شبکه‌های ماهواره‌ای هم، به‌ تبع این داغ شدن، شروع به شاخ و برگ دادن به مسئله می‌کنند؛ چرا که دغدغه آنها هم جذب مخاطب است. و چه نعمتی بزرگ‌تر از اینکه بدون صرف هیچ هزینه‌ای بدانند که مخاطب به دنبال چه موضوعاتی است و دقیقا به همان‌ها بپردازند. حالا آن موضوع هر چقدر هم که بخواهد خاله‌زنکی و سخیف باشد، اهمیتی ندارد. فقط کافی است که آن شبکه براساس نوع ت‌گذاری خود شروع به غربال مطالب گفته شده نماید و با تأکید بر زاویهٔ مدنظر خود به موضوع جنجالی(!) پرداخته و نظرات همسو با خود را باز با برچسب «افکار عمومی» به خورد مخاطبان خود بدهد. چنین سیری دقیقاً نعل به نعل در برنامه‌های تلفنی که در آنها مخاطبان عام در کسوت تحلیل‌گر و منتقد حضور می‌یابند هم دیده می‌شود. حالا یک قطعه دیگر باقی است تا فاجعه تکمیل شود و آن پدیده «شهروند خبرنگار» است. پویشی که در آن فردی ناشناس در پشت یک دوربین سوژه‌ای را به تصویر کشیده و اقدام به انتقاد چند کلمه‌ای از مسئله‌ای می‌نماید که نه خود خبرنگار و نه مخاطبانش چیزی فراتر از سطح و ظاهر آن موضوع نمی‌دانند. البته که «او» در حد بضاعت خود متوجه نکات مثبت هر کدام از این پدیده‌ها به عنوان تحکیم رکن چهارم دموکراسی می‌باشد؛ اما جنبه‌ منفی مطرح‌شده آنها و پیامدهای فرهنگی و اجتماعی‌شان مدنظر بوده است. با همه این‌ها گویی که خود «او» هم از آنچه که به نقد می‌کشد، مبرا نیست!!!

با همه این تفاصیل وقتی که او کمی از موضوع فاصله می‌گیرد و آن را در یک نمای باز می‌بیند، متوجه موضوع ظریفی می‌شود؛ اینکه جایگاه نخبگان و عامه تغییر کرده است و این عامهٔ مردم هستند که به رسانه‌ها و آثار درحال ساخت جهت می‌دهند. به دیگر سخن به جای آنکه نخبگان در تلاش باشند که سطح آگاهی و خواسته‌های توده مردم را تا سرحد خود بالا بکشند، این مردم هستند که نخبگان را تا حد خود پایین می‌آورند. این پدیده در غلظت اخبار زردی که رسانه‌های جمعی به آن‌ها پرداخته می‌شود و فیلم‌های پرمخاطبی که روی پرده سینماها به نمایش گذاشته می‌شود، به‌وضوح قابل مشاهده و لمس است.

زمانی که در یک جامعه این‌چنین به انتقادها و دیدگاه‌های بی‌مایه و بی‌اساس پرداخته شود، به‌تدریج انتقادکردن به بدلی از کنش و تلاش برای آفرینش یا اصلاح تبدیل می‌شود. اعضای آن جامعه اندک اندک دچار این توهم می‌شوند که تنها با انتقاد کردن نقش خود را برای اصلاح پدیده موردنظر ایفا نمودند. پس از چنین اتفاقی او به هر طرف که بنگرد، در هر گوشه و کنار، عده‌ای ابرو‌ گره‌کرده می‌بیند که نشسته‌اند به غرغر کردن و نق زدن. اکثراً هم با این توهم که در حال کنش، واکنش‌ و اصلاح هستند.


او پس از تماشای ماجرای نیمروز ۲ به ارتباطات فرامتنی این اثر پی برد. ارتباطاتی که پیش‌تر در ماجرای نیمروز ۱ هم به وجود آنها مشکوک شده بود، اما نمی‌توانست با اطمینان بالایی به آنها بپردازد. ولی پس از تأکید دوباره مهدویان در اثر اخیرش بر این ارجاعات او نمی‌تواند از آنها چشم‌پوشی کند. به خصوص که در آثاری متعدد و با شخصیت‌هایی ثابت صورت می‌گیرد. به عقیده او فیلم‌سینمایی ردخون شامل سه شخصیت اصلی است که به تفکیک به آن‌ها پرداخته می‌شود:

 مسعود: با بازی مهدی زمین‌پرداز که پیش‌تر او را در نقش شهید حسن باقری در فیلم مستند «آخرین روزهای زمستان» دیده‌ایم. احتمالاً برخی بگویند که نقش مسعود در فیلم ماجرای نیمروز شخصیت اصلی محسوب نمی‌شود که حق هم دارند و کل نکته ماجرا هم در همین است. شخصیتی که تیپ‌شناسی او از «آخرین روزهای زمستان» تا ماجرای نیمروز ۱ و ۲ یکسان بوده و تغییری نکرده است. فردی منطقی، طرفدار گفتگو، آرام و متین و البته مخالف برخوردهای تند و رادیکال. شاید این ثبات شخصیت و حتی بازیگر در این نقش، پاسخی به این پرسش باشد که «اگر حسن باقری زنده بود چه می‌کرد؟». جواب مهدویان به این پرسش، پاسخی تلخ است. اینکه اگر چنین فردی با چنین منشی زنده می‌ماند، در ساختار اطلاعاتی امنیتی محو می‌شد و در خوش‌بینانه‌ترین حالت به حاشیه رانده می‌شد. درنهایت هم با عاقبتی که در ردخون برای وی ترسیم شده است، مواجه می‌گردید.

 کمال: با نقش‌آفرینی هادی حجازی‌فر که قبلاً او را هم در نقش شهید(!) احمد متوسلیان در «ایستاده در غبار» و البته شخصیت موسی در فیلم لاتاری دیده‌ایم. تیپ‌شناسی او هم در تمام نقش‌هایی که در فیلم‌های مهدویان بازی کرده، یکسان است. شخصیتی مذهبی، با تفکرات سنتی، طرفدار برخورد تند و به اصطلاح انقلابی، عمل‌گرا و خودسر که چیزی از ت نمی‌فهمد و معتقد است نباید با مخالفان ذره‌ای رحم و عطوفت به خرج داد. گویی که باز هم مهدویان در پاسخ به پرسش «اگر متوسلیان زنده بود (که شاید هم باشد!)، چه می‌کرد؟» ما را با دو پاسخ تقریباً مشابه روبرو می‌کند. اینکه یا شبیه موسای لاتاری می‌شود که آن رفتارهای رادیکال و حاج‌کاظم‌طور از او سر می‌زند و یا همین بلایی به سرش می‌آید که مهدویان در ردخون برای وی ترسیم نموده است.

 صادق: اما مهم‌ترین چهره ماجرای نیمروز با بازی جواد عزتی که اولین‌بار در همین فیلم دیده می‌شود. در نگاه اول چیزی که توجه مخاطب را جلب می‌کند تشابه انکارناپذیر چهره او به یک شخصیت اطلاعاتی جنجالی به نام سعید امامی است. فردی که از نظر تیپ‌شناسی خشک، بی‌احساس، منطقی، ت‌مدار، باهوش و بی‌رحم بوده و به اصطلاح رفاقت سرش نمی‌شود. شخصیتی که مطابقت زیادی با تصور عامه از یک فرد اطلاعاتی دارد. موضوع بعدی مربوط به نام اطلاعاتی وی است که در آن دوره متعلق به مهرداد عالیخانی بوده است. و جالب اینجاست که این دو فرد، یعنی سعید امامی و مهرداد عالیخانی (صادق) در کنار مصطفی کاظمی () روابط نزدیکی باهم داشتند و به عنوان یک تیم اطلاعاتی دست به کارهای جنجالی بسیاری در دهه هفتاد زدند که از جمله آنها ماجرای قتل‌های زنجیره‌ای و ترور روشنفکران بوده است؛ ماجراهایی که درنهایت به مرگ خود سعید امامی منتهی می‌شود. این شخصیت کلاژمانند اطلاعاتی که چهره‌اش برای یکی و نام مستعارش برای دیگری است، به مخاطب می‌فهماند که این نقش نماینده یک جریان فکری و عملیاتی در وزارت اطلاعات است که در دو فیلم ماجرای نیمروز به خوبی شخصیت‌پردازی شده و تا سال ۱۳۶۷ (پایان جنگ) مخاطب را با خود همراه کرده است. در انتهای ماجرای نیمروز ۲ سرنوشت دو شخصیت اصلی دیگر (مسعود و کمال) مشخص شده است. پس دور از ذهن نیست که مخاطب منتظر قسمت سومی از این مجموعه باشد که احتمالاً در دهه هفتاد اتفاق می‌افتد و قرار است عاقبت شخصیت صادق نیز در آن ترسیم شود؛ البته اگر اجازه ساخت چنین فیلم جنجالی و بحث‌برانگیزی داده شود.


او پیش‌تر به طور مفصل درباره چشم‌انداز اصلی خاطرات صحبت کرد. چشم‌اندازی که در تار و پود یک خاطره گره خورده است و آن خاطره به صورت خودجوش با همان چشم‌انداز یادآوری می‌شود.(بسته به شرایطی که پیش‌تر ذکر شد) اما او محکوم به پذیرش چشم‌انداز اصلی یک خاطره نیست و می‌تواند با روش‌هایی نه تنها چشم‌انداز خود بلکه چشم‌انداز خاطره دیگران را هم تغییر دهد. (موضوعی که امروزه در تحقیق از شاهدین عینی موردتوجه بازجویان است.) اما پیش از آن باید دید که چرا به مرور زمان بسیاری از خاطرات به طور خودکار از اول‌شخص به سوم‌شخص تغییر چشم‌انداز می‌دهند. مهم‌ترین دلیل آن کاهش جزئیات و درنتیجه کاستن از حجم فعالیت‌های عصبی در یادآوری آن خاطره است. طبق تحقیقات صورت گرفته در سال ۲۰۱۷ خاطراتی که چشم‌انداز سوم‌شخص دارند از ثبات و پایداری بیشتری برخوردارند. برای روشن شدن موضوع فرض کنید او یک کتاب قطور دارد که نمی‌تواند همیشه و در همه جا آن را با خود داشته باشد و هربار مطالب مدنظرش را از میان آن همه صفحه بیابد. اگر او خلاصه‌ای چندصفحه‌ای از آن تهیه کند، هم جای کمتری می‌گیرد و هم یافتن موضوعی خاص در آن ساده‌تر می‌شود. البته این فشرده‌سازی معایب روشنی هم دارد که نیاز به یادآوری نیست. اما در اغلب موارد مزایای آن بیشتر از معایبش است.

حالا سوالی که پیش می‌آید این است که خب این فرایندها به طور خودکار در ذهن اتفاق می‌افتند، پس دیگر چه ومی دارد که چشم‌انداز یک خاطره را به طور عمدی تغییر دهند؟ برای پاسخ به این سوال بهتر است به فرایندهای جانبی این تغییر توجه شود.

اولین موضوع میزان زنده بودن یک خاطره است. خاطرات اول‌شخصی وجود دارند که در هنگام فراخوانیِ آ‌نها فرد احساس می‌کند که در حال زیستن در آن لحظهٔ تاریخی است و همان احساسات و عواطف را بروز می‌دهد. با تغییر چشم‌انداز چنین خاطراتی به سوم‌شخص از میزان زنده بودن آنها کاسته می‌شود. شاید برای خاطرات شاد و دوست‌داشتنی چنین تغییری بی‌مورد و حتی منفی به نظر برسد؛ اما درباره خاطرات آزاردهنده و مخربی چون مرگ عزیزان، تصادفات، تعرضات و حوادث دلخراش چطور؟ بهتر نیست از میزان زنده بودن آن‌ها کم شود و قدرت تخریب روانی‌شان کاهش یابد؟! البته همین زنده بودن خاطره وابسته به عوامل دیگری است؛ از جمله جزئیات، بار احساسی و اهمیت ذهنی یک خاطره که در ادامه مورد بررسی قرار می‌گیرند:

  • جزئیات و وضوح یک خاطره در پی هرگونه تغییر عمدیِ چشم‌انداز، کاهش می‌یابد؛ حالا چه تغییر از اول‌شخص به سوم‌شخصی باشد و چه برعکس. یعنی حتی اگر چشم‌انداز یک خاطره را از سوم‌شخصِ کم‌وضوح به اول‌شخص تغییر دهیم باز هم از جزئیات آن کاسته می‌شود. 
  • بار احساسی و اهمیت ذهنی یک خاطره هم با تغییر چشم‌انداز از اول‌شخص به سوم‌شخص، به‌میزان چشم‌گیری کاسته می‌شود. اما عکس این ماجرا اتفاق نمی‌افتد؛ یعنی با تبدیل چشم‌انداز از سوم‌شخص به اول‌شخص تغییری در بار احساسی و اهمیت ذهنی آن خاطره ایجاد نمی‌شود. 

خلاصه مطالب گفته شده تا به اینجا چنین می‌شود که مغز به دنبال بهانه برای بیرون ‌ریختن جزئیات و مؤلفه‌های یک خاطرهٔ ثبت‌شده است، درحالی که به این راحتی‌ها اجازه افزایش جزئیات و مؤلفه‌های آن خاطره را نمی‌دهد.

مورد بعدی هدف شخص از یادآوری یک خاطره است. مسئله‌ای که در نوشته پیشین اشاره‌ای گذرا به آن صورت گرفت. اینکه هدفْ یافتن تفاوت‌های خودِ فعلی با خودِ گذشته است یا یافتن شباهت‌ها. به طور کلی چه فرد به دنبال شباهت‌ها باشد و چه تفاوت‌ها، اساساً چشم‌انداز سوم‌شخص بیشتر منظور فرد را تأیید می‌کند تا چشم‌انداز اول‌شخص. به زبان دیگر، اگر فرد به دنبال تفاوت‌ها باشد، خاطرهٔ سوم‌شخص تفاوت‌های بیشتری را نشان می‌دهد تا خاطرهٔ اول‌شخص. به همین ترتیب اگر فرد به دنبال شباهت‌ها باشد، خاطرهٔ سوم‌شخص شباهت بیشتری را نشان می‌دهد تا خاطرهٔ اول‌شخص. فرض کنید فردی به موجب یک خطا یا اشتباهی در گذشته، هنوز هم نمی‌تواند خودش را ببخشد. اگر او تشویق شود که به دنبال تفاوت‌های فعلی‌اش با گذشته باشد و سعی شود که یادآوری هم با چشم‌انداز سوم‌شخص اتفاق بیفتد، شاید بتوان از احساس گناه و سرزنش وی کم کرد. یا به عکس اگر شخصی احساسی نوستالژیک نسبت به خوبی‌ها و افتخارات ازدست‌رفتهٔ گذشته‌اش دارد، می‌توان با تشویق او برای یافت شباهت‌ها و تلاش برای فراخوانی آن خاطرات به صورت سوم‌شخص، وی را مجاب کرد که حالا هم فرق چندانی با گذشته خود نکرده است و به این طریق از ملال و افسوس کنونی او کم کرد.

خب حالا که از چرایی تغییر چشم‌انداز و معایب و مزایای آن گفته شد، نوبت چگونگی آن است. بسیاری از افراد به راحتی می‌توانند چشم‌انداز خاطرات خود را عوض کنند. اما اگر چنین نبود می‌توان به این شیوه عمل کرد: برای تغییر چشم‌انداز به اول‌شخص بهتر است فرد در خصوص ویژگی‌های فضایی، افراد حاضر در خاطره، لباس‌هایشان، اسباب و اثاثیه‌ها و موقعیتشان مورد سوال قرار بگیرد. در حالی که برای تغییر چشم‌انداز به سوم‌شخص بهتر است فرد درباره مدل و رنگ لباسی که خودش پوشیده، وضعیت بدنی‌اش، کاری که انجام می‌داده، مدل مو و حالت چهره‌اش مورد سوال قرار گیرد. به طور کلی برای سوق دادن یک خاطره به سمت اول‌شخص بهتر است توجه فرد را روی محیط و هرآنچه که غیر از خودِ اوست، متمرکز کرد؛ و برای بازیابی یک خاطره به صورت سوم‌شخص بهتر است توجه او را بر روی موقعیت و شرایط خودش در آن لحظه معطوف نمود تا مجبور شود خود را به صورت سوم‌شخص در آن خاطره مجسم و توصیف کند.

در انتها لازم است به دو نکتهٔ مهم اشاره شود. اول اینکه تمامیت یک خاطره ااماً دارای یک چشم‌انداز واحد نیست. به عنوان مثال ممکن است او در خاطرهٔ دفاع از پایان‌نامه‌اش وقایع پیش از جلوی تریبون رفتن را به صورت اول‌شخص یادآوری کند، در حالی که به محض شروع ارائه چشم‌انداز خاطره تغییر کند و او در گوشه‌ای از سالن شاهد ارائه خودش باشد. نکته دوم هم اینکه افرادی هستند که همه خاطراتشان را با یک چشم‌انداز خاص یادآوری می‌کنند و توانایی تغییر چشم‌انداز یک خاطره را ندارند. اما چرا و به چه علتی؟! 


یک سری عبارت‌ها و جمله‌ها به واسطه تکرار مکررشان، در موارد به‌جا و نابه‌جا، از معنی ساقط گشتند. گویی که دیگر آنچنان که باید و شاید او را برنمی‌انگیزند. به فکر وادارش نمی‌کنند. معنایشان برای او بدیهی شده است. درست مثل تابلوی آویزان در پذیرایی که دیگر جزئی از دیوار آن است. اصلاً انگار نه انگار که برای تناسب آن با فضای پذیرایی و پیامی که قرار است منتقل کند، آن‌همه وسواس و پول و زمان صرف شده است. شماری از آن عبارت‌های پرتکرار به باور او از این قرارند:

 همه زمان‌ها عاشورا و همه مکان‌ها کربلا: به راستی فرق بین قرآن روی نیزه و یک سر بر روی نیزه که قرآن می‌خواند چیست؟ آیا این یک نشانه برای تشخیص دو گروه از هم نیست؟ تفاوت بین گروهی که باورهای دیگران برایشان ابزار حفظ برتری و قدرت است و کسانی که جانشان را در پای باورهایشان می‌نهند. تفاوت بین آنهایی که می‌گویند «برو» و آنهایی که می‌گویند «بیا». اینکه کسی در هنگامهٔ جان‌فشانی، فرزندان و نزدیکان خود را مقدم بر بسیاری دیگر می‌فرستد؛ آیا الگویی به ما نمی‌دهد تا فرق بگذاریم بین چنین کسی با آنان که دیگران را تشویق به ایثار می‌کنند و بعد از هزار هزار کشته و زخمی و اسیر، از فرزندان و نزدیکانشان یک تار مو هم کم نمی‌شود؟! اینکه در تاریکی اجازه بدهند هرکسی که رغبت به ماندن ندارد، برود؛ برای همه زمان‌ها و مکان‌ها یک نمونه نیست برای احترام به انتخاب و تردید دیگران، حتی در بحرانی‌ترین شرایط؟! اینکه شروع نکردند به برچسب زدن که هرکسی در برههٔ حساس کنونی بخواهد برود و خلاف میل ما رفتار کند بدون تردید خائن، مزدور، جاسوس، خرابکار، فاسد، منافق، هرزه و. است. 

 شکم‌های پرشده از حرام: بسیاری این عبارت را حاکی از وجود یک رابطه ماورائی بین حرام‌خواری و نشنیدن حق می‌پندارند. اما او شاهد یک رابطه علت و معلولی ساده است. فرض کنید او برای فرزندش با رانت و رابطه یک بورسیه فراهم نموده است. و فرض کنید که او در یک سازمان نظارتی است. حالا اگر کسانی برای گرفتن «حق» بورسیه خود نزد او مراجعه و شکایتی مبنی بر رانتی بودن فرصت‌های تحصیلی بکنند، آیا او ترتیب اثر خواهد داد؟ آیا آن حرف حق را می‌شنود؟ اگر رئیس یک سازمان نظارتی ده‌ها حساب شخصی داشت که وجوه مردم به آن واریز می‌شد، آیا چشمی برای دیدن اختلاس و فساد مالی دیگران و نظارت بر آنها خواهد داشت؟ آن نماینده‌ای که برای تأیید صلاحیت خودش صدها میلیون رشوه می‌دهد، آیا توانی برای مبارزه با فساد دارد؟ اگر یک کارمند پیمانی هرسال در دوره استخدام‌ها صدای زنگ پیشوازش را سخنرانی همان کسی می‌گذارد که در جمع‌های خصوصی منتقد او است، آیا این کارمند گوشی برای شنیدن و حمایت از صدای حق‌خواهی آن کارگری دارد که به خاطر مطالبه حقوق از دست رفته‌اش محکوم به ده‌ها سال زندان است؟ (البته به شرطی که ریاکاری را یک حرام بداند. چون این روزها او دچار تردید شده که ریا یک مستحب مؤکد است یا یک حرام بزرگ؟) اگر فلان مسئول شهرداری با یکی از ن زیردستش به یک سفر کاری رفت و در آنجا اتفاقاتی افتاد و فیلم و عکسی از آن گرفته شد؛ آیا او دیگر قدرتی برای شنیدن درخصوص فساد حاکم بر مناقصه‌های پروژه‌های عمرانی شهرداری و زمین‌خواری‌های بی‌حساب و کتاب گروه‌های مختلف خواهد داشت؟ لشکریان یزید هم خون‌آشام و زامبی نبودند. آنها هم هر کدامشان یکی شبیه او بودند که احتمالاً پایشان به نوعی در حرام کوچک یا بزرگی گیر بوده و امکان رهایی بدون هزینه برایشان مقدور نبوده است. بنابراین کم‌هزینه‌ترین راه را به عقیده خود برگزیدند و آن راه «پی‌کردن حق و حقیقت» است. و چه راه کم‌هزینه‌ای.

 اگر دین ندارید، لااقل در دنیایتان آزاده باشید: بر سر نبود واژهٔ «لااقل» در جملهٔ اصلی بحث‌های مفصلی شده است. خلاصه‌اش می‌شود اینکه در این عبارت «آزاده بودن» یک گزارهٔ حداقلی نیست، بلکه دقیقاً برابر و مساوی با دین‌داری است. اما در کنار این بحث چیزی که او را درگیر نموده، معنای آزادگی است. به باور او آزادگی می‌تواند به معنای رهایی از هر ایدئولوژی و ایسمی باشد. آزادی از قالب‌هایی که از پیش ساخته شده است و خود را حقیقت مطلق می‌نمایاند و به هیچ حقیقتی خارج از خودش باور ندارد. از این رهگذر، آزادگی برای او به معنای تکیه‌کردن بر خرد است. به زبان دیگر، انگار کن که می‌گوید اگر قرار بر پذیرش یک قالب پیش‌فرض است چه قالبی نیکوتر از دین. اما اگر قرار بر رهایی از قالب است، چه بهتر که از تمام قالب‌ها رها گردد. نه اینکه از این قالب رها شده و به دام قالب دیگری بیفتد. بر این اساس اگر آزادگی و تفکر برابر با دین باشد، آنگاه شاید بتوان مؤلفه‌های دین را در اندیشه هم جستجو کرد. پس اگر در دین تقوای الهی تنها معیار ارزش‌گذاری بر آدم‌ها است؛ در آزادگی هم تقوای اندیشه می‌تواند معیار ارزش‌گذاری بر افراد باشد. اما تقوای اندیشه چیست؟ پاسخ در نزد هایدگر است که می‌گوید: «پرسش تقوای اندیشه است». آن‌که کمتر پاسخ‌های حاضر و آماده را می‌پذیرد و پرسش بیشتری مطرح می‌کند، در حوزه اندیشه متّقی‌تر و احتمالاً به رستگاری نزدیک‌تر است.


در فلسفه امکان فرارَوی از خود، چه در بُعد مکانی و چه در بعد زمانی، یکی از بارزترین تمایزهای انسان با سایر موجودات شناخته می‌شود. او می‌تواند در تصور خود به جایی غیر از مکان فعلی خود و به زمانی غیر از لحظه اکنون برود. نیگرو و نِیسِر هم در سال ۱۹۸۳ پی بردند که خاطرات با سه چشم‌انداز (perspective) مختلف فراخوانی می‌شوند. یکی به همان صورت که تجربه شدند، فراخوانی می‌شوند؛ یعنی به صورت «اول‌‌شخص» و از زاویه چشمان خود شخص تصویر خاطره‌ای را بازیابی می‌کنند. یکی هم به صورت «سوم‌شخص»؛ به این شکل که از یک زاویهٔ بیرونی خاطره را به یاد می‌آورند و افراد خودشان را هم به صورت یک شخص ثالث در آن تصویرِ فراخوانی‌شده مشاهده می‌کنند. نوع سوم هم نمایی مه‌آلود از خاطره است که نه شبیه شکل اول است و نه شبیه شکل دوم. در واقع آنقدر تصویر خاطره مخدوش است که امکان بازیابی یک تصویر یکپارچه از آن امکان‌پذیر نیست، تا جزئیات آن مورد بررسی قرار گیرد. او با این نوع آخر کاری ندارد؛ اما در ادامه به تفاوت‌های دو نوع دیگر می‌پردازد.

  • وضعیت فعلی: تحقیقات نشان می‌دهد که چشم‌انداز یک خاطره با برداشتی که فرد از وضعیت کنونی خویش دارد، در نسبتی تنگاتنگ قرار می‌گیرد. به عنوان مثال اگر فردی در حال حاضر باورهای دینی خود را کنار گذاشته باشد، خاطراتی را که مرتبط با اعتقادات دینی گذشته است را ترجیحاً به صورت سوم‌شخص فراخوانی می‌کند؛ چرا که می‌خواهد فاصله فعلی‌اش را با خودِ گذشته‌اش حفظ کند. در حالی که برای بازیابی خاطراتی که شباهت زیادی با منِ فعلی‌اش دارد، شیوه اول‌شخص را ترجیح می‌دهد. این موضوع تنها به تغییرات بنیادین و بلندمدت هم محدود نمی‌شود. حتی در تغییرات جزئی و کوتاه‌مدت نیز چنین تمایلی وجود دارد. برای نمونه نوجوانان معمولاً بنا به اقتضای سنشان دارای دو شخصیت هستند: یکی شخصیت گروه همسالان و یکی هم شخصیت خانوادگی. طی مطالعات صورت گرفته مشخص شده است که نوجوانان هنگامی که در جمع خانوادگی قرار دارند، برای فراخوانی خاطرات مربوط به گروه دوستانشان به چشم‌انداز سوم‌شخص تمایل دارند، در حالی که در همان محیط خانواده برای یادآوری خاطرات خانوادگی خود به چشم‌انداز اول‌شخص تمایل نشان می‌دهند. پس برداشت فعلی آدم‌ها از خودشان، بر چگونگی فراخوانی یک خاطره تاثیر می‌گذارد. این مهم‌ترین نکتهٔ این نوشته است و تفاوت‌های دیگر به نوعی از همین موضوع ریشه می‌گیرند.

  • فاصله زمانی: فاصله زمانی یک خاطره هم بر چشم‌انداز آن خاطره تأثیر می‌گذارد. هر چه فاصله زمانی یک خاطره از هنگام فراخوانی آن زیادتر باشد، احتمال بیشتری وجود دارد که به صورت سوم‌شخص بازیابی شود. حال‌آنکه خاطرات جدیدتر احتمال اول‌شخص بودنشان بیشتر است. پیرو همین فاصله زمانی می‌توان چنین نتیجه گرفت که خاطراتی که وضوح کمتری دارند به صورت سوم‌شخص یادآوری می‌شوند، درحالی که خاطرات واضح به صورت اول‌شخص بازیابی می‌شوند. (البته همیشه چنین نیست) این برداشت هم ما را به نتیجه دیگری می‌رساند و آن این است که خاطرات کاذب از آن‌رو که تجربه واقعی ما نیستند، وضوح پایینی دارند و همین موضوع آن‌ها را به سمت سوم‌شخص شدن سوق می‌دهد.

  • بار احساسی: موضوع بعدی بار احساسی یک خاطره است. آن خاطره‌ای که حامل بار احساسی منفی است، تمایل بیشتری دارد که به صورت سوم‌شخص بازیابی شود، در حالی که خاطرهٔ مثبت گرایش اول‌شخص شدنش بیشتر است. دلیل آن هم شبیه موارد گذشته است؛ اینکه فرد تمایل دارد فاصله خود را با خاطرات منفی خود حفظ کند، تا تاثیر کمتری از آن‌ها بپذیرد. (همیشه چنین اتفاقی نمی‌افتد) در یک نمای کلی‌تر اساساً خاطراتی که به صورت اول‌شخص فراخوانی می‌شوند حامل بار عاطفی بیشتری هستند، درحالی که در خاطرات سوم‌شخص جنبه عاطفی یک خاطره کمرنگ‌تر و جزئیات فیزیکی و توصیفی آن بیشتر می‌شود. به زبان دیگر، چشم‌انداز سوم‌شخص توصیفی فیزیکی از یک خاطره است؛ در حالی که چشم‌انداز اول‌شخص توصیفی احساسی و عاطفی از آن خاطره است.

  • هدف: موضوع دیگر هدف فرد از فراخوانی یک خاطره است. چنانچه هدف از یادآوری یک خاطره پرداختن به شرایط و اوصاف خود فرد باشد، احتمالاً آن خاطره به صورت سوم‌شخص بازیابی می‌شود تا فرد شمایی کلی از شرایط و موقعیت خود در خاطره داشته باشد. اما اگر هدف از فراخوانی شرح وقایع و حوادث باشد معمولاً آن خاطره به صورت اول‌شخص یادآوری می‌شود. 

  • فرهنگ: مسئله دیگر فرهنگ حاکم بر یک جامعه است. طی یک تحقیق بین‌المللی که در سال ۲۰۱۲ صورت گرفت، مشخص شد که هرچه جوامع فردگراتر باشند، تمایل اعضای آنها برای فراخوانی خاطراتشان به صورت اول‌شخص بیشتر است. در حالی که در جوامعی با ضریب جمع‌گرایی بیشتر، اعضای جامعه به یادآوری خاطرات به صورت سوم‌شخص گرایش دارند؛ چرا که خود را جزئی از یک کل در نظر می‌گیرند و به چشم یک کلِ مستقل از باقی جهان به خود نمی‌نگرند.

  • جنسیت: و درنهایت بحث‌برانگیزترین موضوع، مسئله جنسیت است. پژوهش‌ها نشان می‌دهند که ن در مقایسه با مردان تمایل بیشتری به فراخوانی خاطرات با چشم‌انداز سوم‌شخص دارند. یکی از دلایل چنین تمایلی می‌تواند نگرش شی‌گونه به ن باشد. رویکردی که به‌تدریج بر نگاه ن به خود هم تأثیرگذار بوده است. آمارها در آمریکا نشان می‌دهند که نی با ظاهر نازیبا و اضافه وزن امکان کمتری برای استخدام شدن دارند. بنابراین در چنین شرایطی آنها مجبورند که نگران چگونه دیده شدن خود باشند و حتی در لحظه نیز با چشم‌اندازی بیرونی (سوم‌شخص) به خودشان بنگرند. همین سازوکار در یادآوری خاطرات هم رخنمایی می‌کند. اوج این موضوع در خاطرات جنسی ن جلوه‌گر می‌شود. پرسشنامه‌ها نشان می‌دهند که درصد بالایی از ن خاطرات جنسی خود را به صورت سوم‌شخص بازیابی می‌کنند. امری که به عقیده برخی از روانشناسان محصول نگاه ابزاری به ن در این روابط است.

همه این موارد در نگاه به گذشته و خاطرات بیان شدند. اما درباره تصور او از آینده چطور؟ کدام یک از این موضوعات در نگرش او به آینده تأثیر می‌گذارند؟ آیا اساساً تصور وی از آینده هم از چشم‌اندازهای متفاوتی برخوردار است؟


او هرگاه که به حقیقت موضوعات توجه می‌کند، نمی‌تواند در مقابل آن‌ها موضع مشخصی بگیرد. مثلاً حقیقت مرگ به پندار او نه غم‌انگیز است، نه طرب‌انگیز. حسی است بین این دو. یا حقیقت جدایی آدم‌ها از خانواده ملغمه‌ای است از اندوه و شادی. اما مرزی بین دو احساس نمی‌توان ترسیم کرد. یا حتی حقیقت تولد یک انسان ترکیبی از محنت و مسرّت است. به باور وی در کُنه حقیقت هر سوژه، مخلوطی از تاریکی و روشنی، شادی و غم، عشق و نفرت، قید و آزادی و. وجود دارد. پس اگر او در چیزی تنها یکی از این‌ها را می‌بیند، بدین معناست که هنوز به حقیقت آن دست نیافته است. 

همه این حرف‌ها از یک یادداشت تقدیمی در صفحه اول یک کتاب آغاز شد که حاصل سال‌ها شناخت و همزیستی است؛ اما به واقع نه عشقش مشخص است و نه نفرتش. هم این است هم آن. مخلوطی است تمیپذیر. چیزی که ضامن حقیقی بودن یک شناخت و احساس برای اوست.


انسان‌ها برای برنامه‌ریزی فعالیت‌های کشت و زرعشان موقعیت خورشید در افق را نشانگر فرصت خود تا پایان روز قرار داده بودند. اما پس از غروب خورشید اضطراب و فشاری تحت عنوان «فرصت» وجود نداشت و تمام دغدغه‌ها و تنش‌های آن همراه با آفتاب غروب می‌کرد. بنابراین، در اساس، مفهومی به نام زمان پدیده‌ای روزانه و مختص به لحظات حضور خورشید در آسمان بود. به همین خاطر هم مقیاس گذر ایام را «روز» گذارده بودند و شب را هنگامه استراحت و هدیه‌ای ورای فرصت‌ها می‌دانستند. به عبارت دیگر نبض آدم‌ها با نبض طبیعت و گردش خورشید و مرور فصل‌ها و بارش‌ها و رویش‌ها تنظیم می‌شد.

بعدها از شمع‌های مدرج شده، ساعت‌های شنی یا آبی و اسطرلاب استفاده شد که ابزارهایی کارآمد بوده و خللی هم در سبک زندگی کاربرانشان ایجاد نکردند. اما همه چیز از اواخر قرن نهم خورشیدی شروع به تغییر نمود. از لحظه‌ای که اولین ساعت‌مچی در آلمان ساخته شد، انسان‌ها قدم در راهی بی‌بازگشت نهادند. حالا دیگر هر تیک‌تاک ساعت خبر از گذشت زمان و اتمام فرصت‌ها می‌داد و تفاوتی هم بین روز و شب قائل نبود. آدم‌ها دیگر نبض‌شان با طبیعت کوک نبود، بلکه با سه «عقربه» هماهنگ بود. به این ترتیب تنش و اضطرابی مداوم، تمام زیست او را در برگرفت. چنین فشار تحمل‌ناپذیری ذهن بشر را به سمت راه و روش‌های خودفریبی می‌کشاند تا به هر طریقی که شده، از زیر این فشار شانه خالی کند. اگر تا پیش از این اعمال و فعل و انفعالات جهانِ بیرونی به معنای گذر زمان و تغییر و تحول بود، اکنون حرکت عقربه‌ها روی این صفحه مدور مفهوم استعاریش را از دست داده و معنایی حقیقی از گذر و تحول یافته بود؛ گو اینکه همین چرخش مداوم به خودی خود به معنای رشد و تحول است. بنابراین حتی با ایستادن، صبر و نظاره‌گری هم حرکت و تغییر، فرایندی گریپذیر می‌نمود. اینکه روزهای خوشی فرا خواهد رسید، اینکه رنج‌ها التیام خواهد یافت، اینکه نجات‌دهندگان خواهند آمد و. حال با ظهور چنین نگرش منفعلانه‌ای که تنها منوط به نشستن و تماشای دَوَران عقربه‌هاست، او نه تنها زندگی در لحظه را به آرزوهای آینده و حسرت‌های گذشته بدل نمود؛ بلکه آرامش شبانه‌اش را هم در ازای التهاب همیشگی انتظار و نشدن، از دست داد.

در طی این دگردیسی، یک معنا از میان رفت و آن این بود که اگر او تغییر نکند و تغییر ندهد و همنوا و هم‌بسامد با جهان نشود، همین که هست، خواهد بود. حتی اگر این عقربه‌ها میلیون‌ها میلیون بار به دور خود بگردند، تا زمانی که رشد و تحولی در خود ایجاد نکرده باشد، گامی در زمان پیش نرفته‌ است.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Princesita ماشین آلات نجاری بـــــــــــــــاور هـــای جــــــــــــــــــــــــم فروشگاه فایل بوم بوب فیلم زندگی نامه و اطلاعاتی درباره ی امام سجاد(ع) كوي سلامت دال مثل دوست اَبَر رنگ ها